بیوگرافی شهاب دانش

1

من شهاب دانش در شهرستان لاهیجان متولد شدم و اکنون ساکن شهر تهران هستم. در دوران کودکی اشتیاق زیادی برای انجام دادن کارهای عجیب و غریب و نو داشتم. مثلا با وسایل دور ریختنی برای برادر کوچکترم ماشین، قطار و چیزهای دیگر درست می کردم. از انجام کارهای تکراری به شدت بدم می آمد. اهل رفتن به مهد کودک نبودم و پدر و مادرم به جای مهد کودک مرا پیش مادر بزرگ می بردند و دوران کودکی ام را با مادر بزرگم بزرگ شدم. 

وقتی 7 ساله شدم پدر و مادرم مرا به مدرسه ای غیرانتفاعی بردند که جمعیت کمی داشت. در آن جا احساس خوبی داشتم و به درس خواندن علاقه مند بودم چون یک تجربه ی جدید برای من محسوب میشد. آنقدر از جایگاهم راضی و خوشحال بودم که با عشق درس می خواندم و شاگرد اول شدم. در سال دوم ابتدایی نیز همین گونه بودم…

2
سال اول ابتدایی در کنار ناظم مدرسه المهدی و خانم تاجگردان یکی از بهترین معلم های زندگی ام

تا اینکه در تابستان دوم ابتدایی به اصرار خانواده سوم ابتدایی را جهشی خواندم و این موضوع اعتماد به نفسم را از بین برد و باعث شد وضعیت درسی من در سال چهارم ابتدایی به شدت افت کند. اما بالاخره چندی نگذشت تا دوباره توانستم در سال پنجم ابتدایی اعتماد به نفس گم شده ام را پیدا کنم و دوباره همه چیز به روال سابق برگشت.

زمانی که دبیرستانی بودم نمی دانستم هدفم چیست فقط می خواندم و می خواندم. می خواستم دندان پزشکی قبول شوم تا خانواده ام به من افتخار کنند چون میگفتند دندانپزشکی کوتاه تر از پزشکی است، زودتر می توانی فارغ التحصیل بشوی و اگر خواستی می توانی زودتر ادامه تحصیل هم بدهی. در بین اعضای خانواده یمان افراد کمی بودند که در رشته های پزشکی قبول شده بودند. من هم میخواستم برای اینکه خودم را به همه ثابت کنم دندانپزشک بشوم. چون کلاسش خیلی بالا بود.
یادم هست سال دوم دبیرستان (نظام قدیم) یک روز ناظم مدرسه به کلاس ما آمد و گفت «فردا روزی است که تعدادی از دانش آموزها به نمایندگی از شما به جای معلم می آیند و درس می دهند. چه کسی از کلاس شما داوطلب است؟»
از آن جایی که من برای درس فردا آماده بودم سریع اعلام آمادگی کردم. قرار شده بود که فردا مبحث فشار فیزیک را درس بدهم. وقتی خانه آمدم کار خاصی نکردم چون از قبل خودم را برای مبحث فشار در آزمون قلم چی آماده کرده بودم. ولی این بار داستان فرق میکرد. قرار نبود آزمون بدهم، قرار بود برای اولین بار تدریس کنم. کمی برایم مبهم بود چون تا به حال چنین تجربه ای نداشتم.

تا اینکه فردا از راه رسید و معلم فیزیکمان به ته کلاس رفت و من شروع کردم به درس دادن. 10 دقیقه اول کمی استرس داشتم ولی استرسم را کسی نفهمید اما بعد از 10 دقیقه آن چنان غرق تدریس شده بودم که اصلا نفهمیدم چطور زمان گذشت و من حدود 90 دقیقه درس دادم. و عجیب تر آن بود که شلوغ ترین و شرور ترین دانش آموزهای کلاس هم در این 90 دقیقه تمام حواسشان به من بود. اما بالاخره آن 90 دقیقه زیبا به اتمام رسید…

تمام روز به آن 90 دقیقه ای که گذشت فکر می کردم. تجربه فوق العاده شیرینی بود. خیلی دوست داشتم بازهم تکرار شود. از اینکه توانستم کاری کنم که حتی بی علاقه ترین دانش آموزان کلاس هم به درس علاقه مند شوند احساس خیلی خوبی داشتم…
روزی با خودم خلوت کردم و گفتم من برای چه چیزی می خواهم در رشته دندان پزشکی قبول شوم؟ آیا غیر از این است که میخواهم دیگران بَه بَه و چَه چَه کنند و بگویند “بابا تو دیگه کی هستی”؟! از تلاش بیهوده برای قبولی در رشته ای که در آن هیچ علاقه ای نداشتم خسته شده بودم. فقط میخواستم با قبولی در این رشته خودم را به بقیه ثابت کنم! می خواستم دیگران به خاطر قبولی در این رشته به من افتخار کنند! شاید در ابتدا انگیزاننده خوبی بود ولی این انگیزه در ادامه مسیر مرا راضی نمیکرد! (به هیچ عنوان قصد محکوم کردن رشته و شغل هایی همچون علوم پزشکی را ندارم! قطعا افرادی هستند که عاشق چنین رشته هایی هستند از کمک کردن به انسان ها از طریق این رشته ها لذت می برند ولی من از آن دسته نبودم. هر مسیری برای خودش ارزشمند است به شرطی که با عشق همسو شود…)

به یاد آن روز ها افتادم که چقدر با اشتیاق به دوستانم درس میدادم و چقدر از این کار لذت می بردم به طوری که نه من گذر زمان را احساس می کردم و نه آن ها!
از بین تمام دروس، درس شیمی درسی بود که خیلی خاص تر دوستش داشتم چون هم کاملا مفهومی بود و هم محاسباتی! من شیمی را با بند بند سلول های وجودم می خواندم، عاشقش بودم و چیزی را بدون فهمیدنش حفظ نمی کردم. آن عاملی که باعث شده بود علاقه من به شیمی دو چندان شود این بود که اعتقاد داشتم در شیمی سخت ترین مباحث را هم می توان به سادگی درک کرد و ذهنم را این گونه شرطی کرده بودم تا همیشه راهش را پیدا کنم!
همه این عوامل باعث شد که من در دانشگاه، در رشته شیمی تحصیل کنم. در همان زمان دانشجویی یعنی 19 سالگی به موسسات مختلف میرفتم و کارت ویزیتم را پخش می کردم تا اگر به معلم شیمی نیاز داشتند به من زنگ بزنند. عاشق این بودم که کارم را هر چه زودتر شروع کنم. تا اینکه بالاخره یک موسسه با من تماس گرفت و من قرار شد با یک دانش آموز به صورت تک نفره کارم را شروع کنم. 

چند جلسه گذشت… آن یک دانش آموز شد 3 تا ، بعد شد 7 تا ، بعد 12 تا ، 20 تا و… بالاخره به مسیری هدایت شدم که در یک مدرسه نمونه دولتی و یک مدرسه تیزهوشان پسرانه به صورت رسمی آغاز به کار کردم. آن روزها هر روزش برایم خاطره بود. خاطره از دانش آموزان با عشقی که بعد از هر آزمون ، کارنامه هایشان را با افتخار برایم می آوردند و درصدهایشان را با ذوق به من نشان میدادند و همه این نتایج زیبا به خاطر عشق من و آن ها به شیمی بود…

IMG 20200310 181739 435
IMG 20200310 181400 566
pic

روزهای زیادی سپری شد و نتایج دانش آموزانم هربار بزرگتر میشد. تا اینکه روزی یک تصمیم عجیب ولی سرنوشت ساز گرفتم! اینکه تمام کلاس های حضوری ام را تعطیل کنم و به دنبال راهی بودم تا بتوانم فعالیتم را در کل ایران (و حتی ایرانیان مقیم کشورهای دیگر) گسترش دهم چون از انجام کارهای تکراری خوشم نمی آمد، دوست نداشتم یک مطلب تکراری را هزار بار درس بدهم بلکه دوست داشتم با یک بار تدریسِ پرانرژی ام، هر کسی بتواند از آن به بهترین نحو استفاده کند…

تا اینکه بالاخره به مسیری هدایت شدم که نتیجه آن سایت آموزشی کنکوریوم شد. سایتی به وسعت ایران و حتی دنیا …

بیوگرافی شهاب دانش

من شهاب دانش با نام کامل سید شهاب الدین دانش میرکهن زاده شهرستان لاهیجان و ساکن شهر تهران هستم. در دوران کودکی اشتیاق زیادی برای انجام دادن کارهای عجیب و غریب و نو داشتم. مثلا با وسایل دور ریختنی برای برادرم ماشین، قطار و چیزهای دیگر درست می کردم. از انجام کارهای تکراری به شدت بدم می آمد. اهل رفتن به مهد کودک نبودم و پدر و مادرم به جای مهد کودک مرا پیش مادر بزرگ می بردند و دوران کودکی ام را با مادر بزرگم بزرگ شدم. 

وقتی 7 ساله شدم پدر و مادرم مرا به مدرسه ای غیرانتفاعی بردند که جمعیت کمی داشت. در آن جا احساس خوبی داشتم و به درس خواندن علاقه مند بودم چون یک تجربه ی جدید برای من محسوب میشد. آنقدر از جایگاهم راضی و خوشحال بودم که با عشق درس می خواندم و شاگرد اول میشدم. تا اینکه در تابستان دوم ابتدایی پدر و مادرم به من اصرار کردند که جهشی بخوانم و می گفتند این به نفع من است. من نیز به اصرار آن ها سوم ابتدایی را جهشی خواندم و این موضوع باعث شد وضعیت درسی من در سال چهارم ابتدایی افت کند. این موضوع اعتماد به نفسم را از بین برد تا اینکه دوبار در سال پنجم ابتدایی توانستم اعتماد به نفس گم شده ام را پیدا کنم و دوباره همه چیز به روال سابق برگشت. با من عاشق درس خواندن بودم و نتیجه این کار شاگرد اول شدن بود.

زمانی که دبیرستانی بودم نمی دانستم هدفم چیست فقط می خواندم و می خواندم. می خواستم دندان پزشکی قبول شوم تا خانواده ام به من افتخار کنند چون میگفتند دندانپزشکی کوتاه تر از پزشکی است ، زودتر می توانی فارغ التحصیل بشوی و اگر خواستی می توانی زودتر ادامه تحصیل هم بدهی. در بین اعضای خانواده یمان افراد کمی بودند که رشته های پزشکی قبول شده بودند. من هم میخواستم برای اینکه خودم را به همه ثابت کنم دندانپزشک بشوم. چون کلاسش خیلی بالا بود.
خوشبختانه دوران دبیرستان وضعیت درسی ام خیلی خوب بود به طوری که در آزمون های قلم چی سال سوم دبیرستان، ترازهای خیلی خوبی را کسب می کردم و همیشه مورد تحسین خانواده و معلم هایم بودم.
یادم هست سال دوم دبیرستان (نظام قدیم) یک روز ناظم مدرسه به کلاس ما آمد و گفت «فردا روزی است که تعدادی از دانش آموزها به نمایندگی از شما به جای معلم می آیند و درس می دهند. چه کسی از کلاس شما داوطلب است؟»
از آن جایی که من برای درس فردا آماده بودم سریع اعلام آمادگی کردم. قرار شده بود که فردا مبحث فشار فیزیک را درس بدهم. وقتی خانه آمدم کار خاصی نکردم چون به خاطر اینکه خودم را به آزمون قلم چی برسانم، از قبل خودم را برای مبحث فشار آماده کرده بودم. ولی این بار داستان فرق میکرد. قرار نبود آزمون بدهم، قرار بود برای اولین بار تدریس کنم. کمی برایم مبهم بود چون تا به حال چنین تجربه ای نداشتم. تا اینکه فردا از راه رسید و معلم فیزیکمان به ته کلاس رفت و من شروع کردم به درس دادن. 10 دقیقه اول کمی استرس داشتم ولی استرسم را کسی نمی فهمید اما بعد از 10 دقیقه آن چنان غرق تدریس شده بودم که اصلا نفهمیدم چطور زمان گذشت و من حدود 90 دقیقه درس دادم. و عجیب تر آن بود که شلوغ ترین و بازیگوش ترین دانش آموزهای کلاس هم در این 90 دقیقه تمام حواسشان به من بود انگار آن ها هم با من غرق در مبحث فشار شده بودند و داشتیم با هم لذت میبردیم.

تجربه شیرینی بود. خیلی دوس داشتم بازهم تکرار شود. تا به حال چنین موقعیتی را در زندگیم تجربه نکرده بودم که بتوانم کاری کنم که بی علاقه ترین دانش آموزان کلاس به مبحث فشار علاقه مند شوند. نمی توانم احساسم را توصیف کنم، مثل این بود که یک قهرمان مارول شده ام مثل اسپایدرمن که زندگی انسان ها را می تواند نجات دهد.
روزی با خودم خلوت کردم و گفتم من برای چه چیزی می خواهم در رشته دندان پزشکی قبول شوم؟ آیا غیر از این است که میخواهم دیگران بَه بَه و چَه چَه کنند و بگویند “بابا تو دیگه کی هستی”؟! با خودم صادق بودم و می دانستم که هیچ علاقه ای به این رشته ها نداشتم و فقط میخواستم خودم را به بقیه ثابت کنم! فقط می خواستم دیگران به خاطر قبولی در این رشته به من افتخار کنند! شاید انگیزاننده خوبی باشد ولی این انگیزه مرا راضی نمیکرد! (به هیچ عنوان قصد محکوم کردن رشته هایی همچون علوم پزشکی را ندارم! قطعا افرادی هستند که عاشق چنین رشته هایی هستند از خدمت کردن به انسان ها به کمک این رشته ها لذت می برند ولی من از آن دسته نبودم.  هر رشته ای برای خودش مقدس است به شرطی که با عشق همسو شود…)

به یاد آن روز ها افتادم که چقدر با اشتیاق به دوستانم درس میدادم و چقدر از این کار لذت می بردم به طوری که نه من گذر زمان را احساس می کردم و نه آن ها!
از بین تمام دروس، درس شیمی تنها درسی بود که خیلی خاص تر دوستش داشتم. چون هم کاملا مفهومی بود و هم محاسباتی! من در دوران دبیرستان و کنکور شیمی را با بند بند سلول های وجودم می خواندم و عاشقش بودم و چیزی را بدون فهمیدنش حفظ نمی کردم. اعتقاد داشتم سخت ترین مباحث را می توان به سادگی درک کرد و ذهنم را این گونه شرطی کرده بودم تا راهش را پیدا کنم!
همه این عوامل باعث شد که من در رشته شیمی تحصیل کنم. در همان زمان دانشجویی یعنی 19 سالگی به موسسات مختلف میرفتم و کارت ویزیتم را پخش می کردم تا اگر به معلم شیمی نیاز داشتند به من زنگ بزنند. عاشق این بودم که کارم را هر چه زودتر شروع کنم. تا اینکه بلاخره یک موسسه با من تماس گرفت و من قرار شد با یک دانش آموز به صورت تک نفره کارم را شروع کنم. 

چند جلسه گذشت… آن یک دانش آموز شد 3 تا ، بعد شد 7 تا ، بعد 12 تا ، 20 تا و… بلاخره به مسیری هدایت شدم که در یک مدرسه نمونه دولتی عالی و یک مدرسه تیزهوشان پسرانه به صورت رسمی آغاز به کار کردم. آن روزها هر روزش برایم خاطره بود. خاطره از دانش آموزان با عشقی که بعد از هر آزمون ، کارنامه هایشان را با افتخار برایم می آوردند و درصدهایشان را با ذوق به من نشان میدادند (یادش بخیر…) و همه این نتایج زیبا به خاطر عشق من به شیمی بود. وقتی عشق باشد، راه ها باز میشوند و غیرممکن ها ممکن… 

روزهای زیادی سپری شد و نتایج دانش آموزان من هربار بزرگتر میشد. تا اینکه روزی یک تصمیم سرنوشت ساز گرفتم! تمام کلاس های حضوری ام را تعطیل کردم به دنبال راهی بودم تا بتوانم فعالیتم را در کل ایران (و حتی ایرانیان مقیم کشورهای دیگر) گسترش دهم و تمام تمرکزم را در این مسیر گذاشتم.

تا اینکه به مسیری هدایت شدم که نتیجه آن سایت آموزشی کنکوریوم شد. سایتی به وسعت ایران و حتی دنیا …

برخی از کارنامه ها و نتایج دانش آموزان (ورق بزنید)

توجه: چنانچه تاکنون حساب کاربری نساخته اید، روی فرم ثبت نام کلیک کنید و چنانچه قبلاً حساب کاربری ساختید، روی فرم ورود کلیک نمایید.

توجه مهم: لطفا قبل از پیام دادن به بخش پشتیبانی، حتماً و حتماً توضیحات مربوط به دوره ها را از بخش «محصولات» که در منوی سایت قرار گرفته مطالعه کنید. چون پاسخ تمامی سوالاتتان داده شده است. فقط در صورت خرید و ارسال رسید واریزی پیام دهید. با تشکر از توجه شما: شهاب دانش

شماره پشتیبانی: 09029875156

آیدی پشتیبانی تلگرام: nokhbeganchem_support

آیدی پشتیبانی تلگرام: nokhbeganchem_support

قبل از پیام دادن متن بالا را با دقت بخوانید